پارهای از اوقات مغز شما نیازمندی شدید خود را به هورمونی اعلام میدارد! بالطبع شما دربهدر خواهید زد که این نیاز را برطرف کنید. یکی از هورمونها، هورمون عشق است، که دانشمندان دوست دارند آن را اوکسیتوسین بنامند! اما عشق ترکیبی از هورمونهاست که بسته به نوع عاشق و معشوق درصد ترکیبیات آن متفاوت است.
حال فرض کنید که بدن و مغز شما نیاز به هورمون عشق پیدا میکند. تولید این هورمون بسته به شرایط متفاوت است. دیدن معشوق و یا خیال او یکی از سادهترین راههای تولید آن است. گفتنیست که سطح زیاد این هورمون میتواند آسیبهای کوتاه و بلندمدتی را بر سیستم عصبی شما بگذارد. برای مثال میتوان به فراموشی جسم و احساسات آن اشاره کرد؛ یعنی ممکن است شما روزی را بدون غذا و خواب بگذرانید در حالی که از احساسات گرسنگی و خواب خود بیخبرید. یا اینکه قدرت تصمیمگیری و تفکر صحیح را از دست بدهید؛ این مورد اکثراً ناشی از شدت خیالات معشوق است.
از سفارشات آزاد به خواننده گرامی این است که در صدد رفع خواستههای مغز برنیاید. یعنی اگر مغز شما نیاز فوری به دیدن معشوق را صادر کرد شما نادیده بگیرید. طبیعیست که مغز شما اگر به خواستهی خویش برسد زمین نمینشیند و درخواست خود را با شدت بیشتری تکرار میکند! در واقع خواستهی مغز را میتوان به تشنگی مانند کرد! اما اینجا شما به جای آب، آبنمک به خورد معده میدهید! بدیهیست که شما تشنهتر خواهید شد.
سفارش دیگر آزاد این است که چشم باید کنترل شود. پایهای و اساسیترین اشتباه استراتژیک انسان کنترل نکردن قوهی بیناییست. معمولا بحثی تحت عنوان تونلینگ مطرح میشود، به این معنا که با دیدن یک جسم، به جز تاثیر ظاهری، که بر روی پردهی چشم مشاهده میکنیم، تونلی به دل زده میشود. کمرنگ کردن تاثیر ظاهری با بسته شدن چشم اتفاق میافتد، اما تاثیر باطنی آن ممکن است تا ماهها و سالها بر روی بدن انسان باقی بماند.
***
پ.ن: پرواز همای میخواند که "گفتم ببینمت، شاید که از سرم، دیوانگی رود. زان دم که دیدمت، دیوانهتر شدم! وز ره به در شدم!".
پ.ن: حب الشیء یعمی و یصم!. کنار پلهها وایستاده بودم! داشتم خودمو الکی به تلفن مشغول میکردم که در این حین تا سر بالا آوردم دیدمش! فوری سرمو انداختم پایین، داشت نزدیک من میشد! اگه چیزی میگفت یقین بدونین که قلبم از دهنم میزد بیرون! ولی رفت طرف آبخوری! نزدیک من داشت تلفن میزد! نه فهمیدم چی میگفت، نه فهمیدم تون صداش چجوری بود! به مهدی زنگ زدم و گفتم اگه میتونه غذام رو بگیره! فقط زنگ زدم که زنگ زده باشم، یعنی در حدی هول بودم که ممکن بود یه چرت و پرتی بگم که خودم هم نفهمیده باشم چی گفتم! الکی رفتم تو راهرو و دوباره برگشتم که وقتی دارم میرم بازم ببینمش! هر دو دفعهای که نگاه کردم اونم داشت به من نگاه میکرد! اصلا عادی نبود! یا اینکه من دیوونه شدم و همه چی رو دارم یه جور دیگه میبینم!
پ.ن: خانوم الف! عینکتون مبارک باشه!
درباره این سایت