این اولین بار نیست، احتمالاً آخرین بارش هم نیست! احساسمو میگم!
خیلی دوست دارم احساساتی که با دیدن چشمای یک نفر در درونم به وجود میآد رو شرح بدم و توصیف کنم! اما خب میترسم! میترسم که همین توصیفات باعث بشه روح و روانم بیشتر با این چشمها درگیر بشه.
بیشتر از اینکه بخوام احساساتمو عشق معنی کنم دوست دارم درگیری معنی کنم! درگیری خودم با خودم! یه ضعف! یه نوع جنون! یه احساسی که باعث میشه بعضی وقتها مثل بچهها بشم! بچهای که از یه صبح تا ظهر مدرسه بوده و الان در به در منتظره برگرده خونه مادرشو ببینه! احساسی که باعث میشه مثل دیوونهها با خودم حرف بزنم و بشینم خودم خودمو نصیحت کنم! احساسی که باعث میشه تشنگی و گشنگی یادم بره! احساسی که باعث میشه هر چی که میبینم یه چی دیگه باشه! احساسی که هم دوسش دارم، هم نه.
یه دیالوگ بود، میگفت که عشق خوب نیست، چون از جنس جنونه. ولی دوستی خوبه، چون از جنس سه. مثل شریعتی، که میگفت به نظرم دوست داشتن بالاتر از عشقه. به دوستیش کاری ندارم، به عشقش کار دارم! عشق منو ضعیف میکنه! یه خل و چل به تمام معنا! یه آدم به شدت درونگرا که بیشتر از این که دنیا رو حس کنه داره خودش و حس درونش رو حس میکنه.
من چند وقت پیش یک نامه رو توی وبلاگم به خانوم الف گذاشتم. توش نوشته بودم که چرا نمیخوام دوسش داشته باشم! اما احتمالات اخیری که دیدید باعث شد من دوباره درگیر بشم! تصمیمم معلوم نیست! مسئله، مسئلهی انتخابه.
من اعتیاد دارم! اعتیاد به دوپامین! انتخاب من بین احساسات عادی و کرخت روزمره قبلی، و احساسات درگیر کننده و جاذب الآنه. من الان بیشتر از این که به خانوم الف فکر کنم دارم به خود این احساس فکر میکنم! به این نیروی کششی که باعث تصویرسازی عجیب تو ذهن آدمی میشه! به خود عشق!
واقعاً زندگی انسان تصمیم بین ظلوم و جهول بودن، یا نبودنه. فرهاد دم خیمه شیرین مدهوش شد، با همون حالت بود که گفت چشم شیرین! تازه اومد بیرون پرسید که شیرین چی گفت!! لامصب! تو که نمیدونی شیرین چی گفت، چرا گفتی چشم؟!
بار امانت قبول کرد، ظلوما جهولا!
اینکه بیشتر الان دارم به ماهیت عشق فکر میکنم شاید مربوط به دیروزه، که دو سه بار خانوم ت رو دیدم! همون حس خوب قدیمی که فک میکردم پاک شده، ولی فقط شدتش کم شده بود! به خودم گفت که خانوم الف هم مثل خانوم ت فراموش میشه! فقط یه کم زمان میخواد! یه کم! در حد دو سال!
جونم واستون بگه که من فعلاً تصمیم قطعی برای فراموشی ندارم! فک میکنم که این درگیری که دارم میتونه به دیوونگیم کمک کنه و ابعاد جدیدی از وجودمو آشکار کنه! یه خنگ بودن عجیب!
شاید دفعه بعدی از لذت نگاههای کی واستون گفتم! شاید هم از نامههایی که نوشته میشن ولی بدست صاحابش نمیرسن!
همون اولم گفتم، که این اولین بار نیست، و احتمالاً آخرین بارش هم نیست!
درباره این سایت