سه سال و اندکیست که در این دانشگاه هستم. با توجه به فاصله دوری که از خانه دارم، خانوادهام را دیر به دیر میبینم. حداقل دو ماه، حداکثر چهار و نیم ماه!
اتاقهای خوابگاه کوچک است. اتاقی کوچک برای چهار نفر! غذای سلف خدمتتان سلام دارند. اساتید هم که گویی مجسمههایی بیعاطفه، از آن زمان که زاده شدهاند نافشان را با سختگیری و نمره ندادن بریدهاند. البته نه همهشان! هستند آنهایی که دل آدم را گرم میکنند.
***
روز جشن است. ولادت. پل دانشکده به معنای واقعی کلمه غوغاست! از آن طرف محمود کریمی مولودی میخواند، از این طرف هم بچهها یک لحظه آرام نمینشینند، مدام حرف میزنند! یک فضای پر سر و صدا و به دور از غم!
شیرینی گذاشتهاند و چایی. من هم حدود پنج دقیقهای وقت دارم که از این ضیافت بهره ببرم. در میان جمعیت ایستادم. منتظر بودم کمی خلوت شود. یکی من منتظر بودم خلوت شود، یکی دخترها!
چشمان آدم از آن سری اعضای بدن است که انرژی میفرستد! یک لحظه حس کردم. سنگینی یک نگاه روبرو. روبروی میز، آنطرف. جمعیت از روبریمان رد میشد. ولی میشد فهمید که دو نفر اینجا به هم خیره ماندهاند. دارم فکر میکنم که آیا شده من این صورت را بیلبخند ببینم؟! نه، نشده. تا به خود میآیم نمیبینمش. شیرینی خورده یا نخورده رفت. از اولین اتفاقاتی که با گره خوردن نگاه برایم میافتد ضعف بدنی است! لیوان چایی را نصفه پر کردم و زود رفتم. دوست ندارم این دلهرهی بی دلیل را.
***
هوا خیلی سرد شده. معلوم نیست زمستان تصمیم دارد برود یا نه! امروز خیلی کلاس دارم. یعنی هر روز همینطورم. سنگینی واحدها کاملا ملموس است! روبروی کلاس ما، از اینجا که من نشستهام، درب کلاس دیگری پیداست که همزمان با ما کلاسی دیگر دارند. درب کلاس ما باز است. سوز سرمایی میآید. در واقع من درب را باز گذاشتهام، به بهانهی آب خوردن بیرون رفتم و درب کلاس را باز گذاشتم. میدانم که بچهها دارند از سرما اذیت میشوند. چقدر ظالم شدهام من!
مسئله مشخص است. منتظرم کلاس روبرو که زودتر تعطیل میشود دانشجوهایش بیرون بیایند! بلکه توانستیم با دقت به چهرهی ایشان، پایشان را به خوابمان باز نماییم! اما سرما کار خودش را کرد! حامد پاشد و درب را بست! شاید روز بعدی که این کلاس را داشتم کمی زودتر بیرون رفتم.
درباره این سایت